کسریکسری، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان

شب اخر

سلام قند وعسل مامان خوبی پسرم امشب شبه اخریه که تو دله مامانی ،9ماهه تمام فقط ماله خودم بودی هیچکس نمیتونست احساست کنه جز من ولی از فردا میخوان تو رو از من جدا کنن ....دلمتنگ میشه واسه لگدهایی که به مامان میزدی وخودتو لوس میکردی واسم وقتی که دوتایی باهم تنها بودیم حسابی مامانو از تنهایی درمیاوردی وقتی که خانه شلوغ میشد ساکت میشدی حتی برای بابایی فکر کنم از شلوغی میترسیدی یا خودتو برای دیگران لوس میکردی قربون قدوبالات برم که فقط برای مامانی تکون میخوردی حالا قراره از فردا همدیگرو ببینیم ثانیه ثانیه لحظه شماری میکنم واسه دیدنت میدونم توهم دوست داری مامانتو ببینی عزیزم کسری جونم امروز با بابایی وخاله الی رفتیم بیمارستان واسه کارهای پذیرش...
8 آذر 1392

افتادن ناف

سلام گل پسرم  اول از همه ازت معذرت میخوام که وبلاگت و خیلی دیر upمیکنم عزیزم عسل مامان 3روز پیش یعنی 12روزگیت نافت افتاد گل مامان عکسشم گرفتم هر موقع رفتم خانه اقاجون حتما واست عکسشو میزارم چون من با موبایل unمیشم نمیتونم عکس بزارم بخاطر این با لب تاپ خاله الی برات عکس میزارم کسری جونم همه میگن به دایی کیکاووس رفتی و شبیه اونی ولی باز من نمیتونم تشخیص بدم فعلا به کی رفتی فکر کنم به خاطر اینم نافت دیر افتاد جون مادر جون میگه نافه دایی کیکاووسم دیر افتاد توی20روزگی افتاد باز ما شانس اوردیم که شما زودتر نافتون افتاد ...
8 آذر 1392

بدون عنوان

گلکم امروز خیلی حوصله ام سر رفته بود همش دوست داشتم برم بیرون به یاد پارسال با فایزه وشیما میرفتیم نذری خوردن اخه امروز ناسوعای حسینی بود...کاشکی 40روزت تمام شده بود که میتونستیم بریم اینور اونور و خانه فامیلا تصمیم گرفته ام که تا چهلت نرفته خانه کسی نریم حتی اقاجون ولی دارم کم کم از این تصمیمم پشیمان میشم خیلی سخته تو خانه نشستن شانسه منم هوا یا سرده یا باران میاد خیلی نتونستم برم بیرون چون شما سرمامیخوری عزیزم فقط به خاطر دکتر بیرون رفتیم ولی بابایی غروب بردمون بیرون خواستیم بریم رستوران دیدیم همه ی رستورانا تعطیلا به همین خاطررفتیم سراب ساندویچی مروارید ساندویچ گرفتیم اینم از تفریح مابعضی موقع ها میگم کاشکی تو تابستان دنیا اومده بودی که ...
22 آبان 1392

ختنه کردن

کسرای مامان دیروز توی 14روزگی شمارو ختنه کردیم  بابایی یه اقایی رو اورد خانه تا شما رو ختنه کنن البته مادرجون و اقاجونم بودم  من و مادر جون رفتیم توی اتاق چون واقعا طاقت دیدنت و نداشتم الهی بمیرم وقتی گریه میکردی انگار دنیا رو سرم خراب میشد اقاجونم مدام قربون صدقه ات میرفت و بابایی هم پاهاتو گرفته بود  و بغض کرده بود ووقتی کاره اقای دکتر تمام شد شما رو اوردن تا شیرت بدم بمیرم واست که مدام تو بغلم بغض میکردی گله میکردی بعد بابایی رفت واست قطره استامینوفون گرفت و بهت دادم تا کمی ساکت شدی  در هر صورت گلم مبارکت باشه
12 آبان 1392

انتظار مامان

سلام پسرگلم همه کسم چقدر دلم برات تنگ شده بود این چند روزه که اینجا نیامدم برات درد ودل کنم  پسرم همش4روزه دیگه مونده تا تو بیای تو بغلم هر روز دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز...خانم دکتر برای 27مهر بهم وقت سزارین داده که با  بابایی روزه جمعه میریم واسه بیمارستان واسه کارهای پذیرش که انشاالله روز شنبه سزارین کنم وشما بیای بغل مامان... عزیزم میخوام یه اعتراف هم بکنم هر روز که به تاریخ دنیا امدنت نزدیک میشم یه حسه خاصی دارم که تلفیقی از ترس و هیجانه...از این میترسم که مامانه خوبی نباشم یا نتونم از عهده اش بربیام البته مامانی از عملم خیلی میترسم حالا خوبه پیشه خودت بگی چه مامان ترسویی دارم ولی باور کن دسته خودم نیست ولی سعی میک...
22 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد