کسریکسری، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

عشق مامان

افتادن ناف

سلام گل پسرم  اول از همه ازت معذرت میخوام که وبلاگت و خیلی دیر upمیکنم عزیزم عسل مامان 3روز پیش یعنی 12روزگیت نافت افتاد گل مامان عکسشم گرفتم هر موقع رفتم خانه اقاجون حتما واست عکسشو میزارم چون من با موبایل unمیشم نمیتونم عکس بزارم بخاطر این با لب تاپ خاله الی برات عکس میزارم کسری جونم همه میگن به دایی کیکاووس رفتی و شبیه اونی ولی باز من نمیتونم تشخیص بدم فعلا به کی رفتی فکر کنم به خاطر اینم نافت دیر افتاد جون مادر جون میگه نافه دایی کیکاووسم دیر افتاد توی20روزگی افتاد باز ما شانس اوردیم که شما زودتر نافتون افتاد ...
8 آذر 1392

بدون عنوان

گلکم امروز خیلی حوصله ام سر رفته بود همش دوست داشتم برم بیرون به یاد پارسال با فایزه وشیما میرفتیم نذری خوردن اخه امروز ناسوعای حسینی بود...کاشکی 40روزت تمام شده بود که میتونستیم بریم اینور اونور و خانه فامیلا تصمیم گرفته ام که تا چهلت نرفته خانه کسی نریم حتی اقاجون ولی دارم کم کم از این تصمیمم پشیمان میشم خیلی سخته تو خانه نشستن شانسه منم هوا یا سرده یا باران میاد خیلی نتونستم برم بیرون چون شما سرمامیخوری عزیزم فقط به خاطر دکتر بیرون رفتیم ولی بابایی غروب بردمون بیرون خواستیم بریم رستوران دیدیم همه ی رستورانا تعطیلا به همین خاطررفتیم سراب ساندویچی مروارید ساندویچ گرفتیم اینم از تفریح مابعضی موقع ها میگم کاشکی تو تابستان دنیا اومده بودی که ...
22 آبان 1392

ختنه کردن

کسرای مامان دیروز توی 14روزگی شمارو ختنه کردیم  بابایی یه اقایی رو اورد خانه تا شما رو ختنه کنن البته مادرجون و اقاجونم بودم  من و مادر جون رفتیم توی اتاق چون واقعا طاقت دیدنت و نداشتم الهی بمیرم وقتی گریه میکردی انگار دنیا رو سرم خراب میشد اقاجونم مدام قربون صدقه ات میرفت و بابایی هم پاهاتو گرفته بود  و بغض کرده بود ووقتی کاره اقای دکتر تمام شد شما رو اوردن تا شیرت بدم بمیرم واست که مدام تو بغلم بغض میکردی گله میکردی بعد بابایی رفت واست قطره استامینوفون گرفت و بهت دادم تا کمی ساکت شدی  در هر صورت گلم مبارکت باشه
12 آبان 1392

انتظار مامان

سلام پسرگلم همه کسم چقدر دلم برات تنگ شده بود این چند روزه که اینجا نیامدم برات درد ودل کنم  پسرم همش4روزه دیگه مونده تا تو بیای تو بغلم هر روز دارم لحظه شماری میکنم واسه اون روز...خانم دکتر برای 27مهر بهم وقت سزارین داده که با  بابایی روزه جمعه میریم واسه بیمارستان واسه کارهای پذیرش که انشاالله روز شنبه سزارین کنم وشما بیای بغل مامان... عزیزم میخوام یه اعتراف هم بکنم هر روز که به تاریخ دنیا امدنت نزدیک میشم یه حسه خاصی دارم که تلفیقی از ترس و هیجانه...از این میترسم که مامانه خوبی نباشم یا نتونم از عهده اش بربیام البته مامانی از عملم خیلی میترسم حالا خوبه پیشه خودت بگی چه مامان ترسویی دارم ولی باور کن دسته خودم نیست ولی سعی میک...
22 مهر 1392

درود ودل مامان

سلام پسر گلم خوبی مامان الان که دارم باهات حرف میزنم شما تو دله مامان خوابیدی گله مامان امروز رفتم سونوگرافی که چکابه اخر شم وبدونم وزن شما چقدره ولی باز متاسفانه نفمیدم وزنت چقدره فدای یه تارموت درعوض خانم دکتر گفت اوضاعت عالی عزیزم راستی شما الان36/2روزتونه 16روزه دیگه میای بغل مامان..عزیزم هر روز لحظه شماری میکنم واسه اون روز ممکنه شما 24مهر دنیا بیای که معادل عیده قربانه که جنابعالی حاجی میشی ولی مامانی شک داره که اون روز زایمان کنم میترسم بیمارستان اون روز شلوغ باشه پرسنل خیلی خوب بهمون نرسن راستی مامانی دو روز پیش که رفتم دکتر ،خانم دکتر من و معاینه کرد وگفت نمیتونم تورو طبیعی بیارم چون لگنم تنگه مجبورم سزارین کنم ...
9 مهر 1392

کارهایی که مامانی باید انجام بده

کسری جان امروز باید با بابایی بریم اتلیه تا عکسای خوشجل مشگل بندازیم واسه اتاقت ،هرموقع اماده شد حتما میام عکساتو اینجا میزارم قندنباتم بعدروزه یکشنبه میریم پیشه خانم دکتر تاهم سونوگرافی کنم وهم تاریخ زایمان ومشخص کنه  انشاالله مشخص میشه وزن جوجوی مامان چقدره؟اها راستی قراره خانم دکتر مامان ومعاینه کنه ببینه میتونم شمارو طبیعی بیارم البته اگه بخوام طبیعی باشه میخوام روش اپیدورال وانتخاب کنم روزه دوشنبه قراره یه خانمی بیاد خونمون وکمک مامانی بکنه واسه تمیزی
6 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد