کسریکسری، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

عشق مامان

زمینی شدن کسری

1392/9/8 11:04
نویسنده : ازاده
457 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسر مامان

پسرم امروز که این پست وبرات میزارم شما 8روزتونه ببخشید با یه هفته تاخیر وبلاگ وupکردم گلم

میخوام از روز 27مهر برات بنویسم ساعت7از خواب بیدارشدیم وساعت 8به اتفاق بابایی رفتیم بیمارستان..وقتی رسیدیم بیمارستان از توی حیاط بیمارستان بابایی از من وشما اخرین عکس دونفره ای که شما تو دله مامانی بودی ازمون گرفت یه حسه خیلی  خاصی داشتم به خودم میگفتم دیگه داره تموم میشه دلم برای لگد زدن هات تنگ میشد

وقتی رفتیم داخل بیمارستان دیدم مامان کبری اونجا منتظرمون بود به اتفاق هم رفتیم به طرف زایشگاه که خانم پرستار گفت از همراهام خداحافظی کنم لحظه سختی بود بغض گلومو فشار میداد ولی خودمو کنترل کردم با بابایی و مادر جون خداحافظی کردم و رفتم داخل اونجا خانم پرستار کمکم کرد که لباسامو عوض کنم و گان پوشیدم بعد بهم سرم وصل کردن و من و بردن داخل اتاق انتظار اونجا دو تا خانم دیگه منتظر بودن تا صداشون کنن برای عمل وقتی نگاه او خانم ها میکردم  خیلی استرس داشتن ولی من اصلا استرس نداشتم گلم همش دست روی شکمم میکشیدم وباهات حرف میزدم که لحظه دیدار نزدیکه..حدودای ساعت 9بود که من وصدا کردن و گفتن که حاظر شم واسه عمل که من و بردن توی اتاقی و واسم سند گذاشتن وای که مامانی چقدر اذیت شدم  بعد رفتم داخل اتاق عمل که اونجا بود کم کم استرس گرفتم دکتر بیهوشی امد و من واز کمر به پایین سر کرد که امپولش کمی درد داشت گلم ولی فدای یه تار موت

بعد کم کم از انگشت های پام شروع شد به سر شدن تا کمرم وبعد خانم دکتر امد وسلام واحوال پرسی باهم کردیم وکارشو شروع کرد که ساعت9:20دقیقه صبح صدای گل پسری و شنیدم وای مامان جان نمیدونی چه احساسی داشتم همش گریه میکرم و واسه تمام کسایی که التماس دعا گفته بودن دعا کردم ..بعد از 5دقیقه تورو اوردن  که ببینمت نمیدونی گلم که چقدر خوشگل بودی وداشتی گریه میکردی و منم همش قربان صدقه ات میرفتم بعد ترو بردن پسشه بابایی ومنم رفتم اتاق ریکاوری..ثانیه ثانیه لحظه شماری میکردم که من و ببرن بخش و تو و بابایی وببینم..وقتی داشتن من  وبه بخش منتقل میکردن بابابیی و خاله الی ومامان کبری اومدن جلدم و بهم تبریک میگفتن که خاله الی همش میگفت نمیدونی چقدر نازه 

وقتی من و برن به اتاقم شما رو هم اوردن که اونجا یه دل سیر نگات  کردم اون روز دختر عمه لیلا و عمه فرشته وعمه زهرا و مامان فوزیه و منا جون اومدن ملاقاتت البته دایی کیکاووس و بابا احمد هم بعدا امدن وعمه جمیله هم با بچه ها شب اومد پیشت

فردا ساعت 5عصر مارو ترخیص کردن و رفتیم خانه و اونجا برای من و شما گوسفند سر بریدم و اون شب شما سینه مامانی و گرفتی و شروع کردی به شیر خوردن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانِ حنــــــــــــا
8 آبان 92 1:48
آزاده جونم مبارکت باشه عزیزم . ایشالا زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه . برات خیلی خوشحالم . عکسشو بذار ببینیم خانووووووووووم
باران
4 آذر 92 13:53
عزیزم.تولد کسری کوچولو مبارک باشه گلم.خدا بهت ببخشه..الهی که عاقبت بخیر بشه گل مرسی باران جون
نیلوفر
9 آذر 92 7:51
وااااااااااای چ کوچولوی نازیییییییییییی.مبارک باشه خوشکلم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق مامان می باشد